نفسی بلند کشید. ریههایش را با هوای لطیف نخستین روزهای پاییز انباشت، سپس سیگاری روشن کرد، دود را آهسته و حلقه حلقه بیرون داد. گفتی میخواست تهمانده بوی اتر را که هنوز در سینهاش بود بیرون بدهد. پکی دیگر ولی کوتاهتر زد و آنوقت به سیگارش بیعلاقه شد. دستی به جیب برد، از روی آستر نازک شلوار تیزی و سردی کلیدها را احساس کرد. بیرونشان آورد و به سوی اتومبیل ادامه ...
وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم. بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلیهاش معلوم بود که پیکان نیست. و بعد، یکی از آنها که صدای کلفتی داشت، عقب ماشین، دست راستم، نشست. و آن یکی که ادامه ...
این کتاب شامل یادداشتهای مردی است که به ما از آدمی به نام گرگ بیابان یعنی همان اصطلاحی که اغلب خودش به کار میبرد رسیده است. در اینکه آیا این نوشته احتیاجی به اظهارنظر به صورت مقدمه دارد یا خیر جای گفتگو است. من، بهرحال خیال میکنم که احتیاج باشد چندورقی به اوراق گرگ بیابان اضافه نموده و سعی نمایم خاطراتی را که از او دارم به روی کاغذ بیاورم. ادامه ...
سحر نبود. نور از شیشهی پنجره پشت پلكهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت. و ستاره ای در دلش چشمك زد . پاشد در تختخوابش نشست. زمین و زمان روشن بود. یك آن مثل همهی خوشباورها باور كرد كه روز از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریكی زاییده شد، اما نور تنها یك لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. هستی گلولههای پنبهی به ادامه ...
قزاقها، یازده ساعت لاینقطع جنگ کرده بودند. غرش توپها مدتها پیش خاموش شده و اینک جز چکاچک شمشیر و نیزه و فریاد مردان جنگی صدای دیگری بگوش نمیرسید. هرگاه که «تاراس ایوانویچ بولبا؟» بعلت عدم وجود خصم مکث میکرد، چشمان خونگرفته خود را بر افراد میدوخت و نگاهی باطراف خویش میانداخت و سرش را با رضایت خاطر میجنباند. گروه کشتهشدگان بسیار کثیر بود. بولبا هرچند که در جنگهای بسیاری شرکت ادامه ...