من اکنون در بیست و دومین سال زندگی خود هستم و، با این همه، تنها سالگرد تولدی که میتوانم آن را به وضوح از بقیه متمایز کنم دوازدهمین سالگردتولدم است، چون در این روز مرطوب و مهآلود سپتامبر بود که برای اولین بار کاپیتان را دیدم. هنوز هم میتوانم خیسیِ سنگریزههای حیاط چارگوش مدرسه در زیر کفشهای ورزشیام را احساس کنم و به یاد بیاورم، هنگامی که در زنگ تفریح ادامه ...
اولین کسی که پری دریایی را دید، جرئت نکرد خودش را نشان بدهد. بوبونی پشت پنجرهء رو به راسهء آبادی ایستاده بود. صدا که بلند شد، خیال کرد ناخدا علی از خانی دی منصور واگشته، فانوس را برداشت و توی پنجره گذاشت. راسه خالی بود، خالی و خلوت. بوبونی چرخید، رو به دریا نگاه کرد و ماندا خودش بود، آبی دریایی. توی دریا دایره زنگی به دست، جینگ و جینگ ادامه ...
فرزند آسیابان، غرق در فکر، قدم برمیداشت. پسر بلندبالای چهاردهسالهای سوخته از باد و آفتاب بود و اندیشههای بسیاری در سر داشت. وقتی بزرگ شود، کبریتساز خواهد شد. این کار به نحو بسیار لذتبخشی خطرناک خواهد بود، گوگرد بر انگشتان خواهد داشت و به این ترتیب هیچ کس جرات نخواهد کرد که به سویش دست دراز کند. به سبب کسب و کار پرطرش، رفقایش احترام بسیاری برایش قایل خواهند شد. ادامه ...
پنجاه سال – نمیدانم زیاد عمر کردهام یا کم، همین قدر میدانم که پنجاه سال دارم- پنجاه سال دوماه کم. همین زمستان آینده، درست اول چله کوچیکه ، میباید پنجاه تا شمع بخرم و در منزل جشن تولدم را بگیرم – آن طور که خیلیها میگیرند و من هم دیدهام. یا پنج تا شمع هرکدام به نشانه دهسال، به علاوهء یکی کوچکتر. خوب، از کجا معلوم-شاید زنم مثل بعضی خدا ادامه ...
در ۱۸۱۵ «مسیو شارل فرانسوا بینونو میرییل» اسقف دینی بود. این، پیرمردی بود تقریبا هفتاد و پنجساله، از ۱۸۰۶ شاغل مسند روحانیت «دینی» بود. گرچه این تفصیل هیچگونه، با زمینهء آنچه میخواهیم حکایت کنیم نیز، تماس ندارد، شاید اینجا، هیچ نباشد برای آنکه از همه جهت دقیق باشیم، نشان دادن زمزمهها و بیهودهگوییهایی که هنگام ورود اسقف به مقر روحانی بحساب او جریان یافت بیفایده نباشد. راست یا دروغ، آنچه ادامه ...
مردی که ده دقیقه از عمرش باقی مانده بود، میخندید. سبب خندهاش داستانی بود که دستیارش «مونیک جامین»، به هنگام رانندگی و بردن او از دفتر کارش به خانه وی برایش تعریف میکرد. شب ۲۲ مارس ۱۹۹۰ و هوا سرد و بارانی بود. داستان به دوستی مشترک مربوط میشد که در مرکز تحقیقات فضایی در خیابان «استال» کار میکرد. زنی که رفتار مسخرهای داشت و دائم میخندید. آنان در ساعت ادامه ...
اسنومن پیش از سپیده بیدار میشود. بیحرکت دراز کشیده، گوش سپرده به صدای مدّی که پیش میخزد و موج از پی موج بر موانع میپاشد، هش-هاش، هیش-هاش، ضرباهنگ کوبش قلب. پس ای کاش هنوز خواب بود. افق شرقی در مِهی رقیق و خاکستری فرورفته که حال با درخششی گلگون و ملالانگیز روشن شده. عجبا که این رنگ هنوز لطیف مینماید. برجهای ساحلی به نحوی غریب از دل حجم صورتی و ادامه ...