روزی که دیگر عمری از من گذشته بود، در سرسرای مکانی عمومی، مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی خودش، گفت: مدتهاست که میشناسمتان، همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهرهء فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودید، من این چهرهء شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان دوست دارم. اغلب به تصویری میاندیشم که فقط ادامه ...
پیتر مورگان مینویسد که دختر راه میرود. چگونه میشود برنگشت؟ باید خودرا گم و گور کرد. بلد نیستم. یاد میگیری. در پی راه و چارهای هستم که خودم را گم و گور کنم. خالی از ذهن باید بود، تمام دانستهها را نادانسته انگاشت و به سوی عذابآورترین نقطه افق قدم برداشت، بهجایی مثل پهنه بیانتهای باتلاقهایی با هزارها کرتی که از هرسو باتلاقها را، معلوم نیست چرا، در مینوردند. دختر ادامه ...
من در یک روز سهشنبه در پاییز ۱۸۸۰ در سانفرانسیسکو، در خانهء پدربزرگ و مادربزرگِ مادریام، به دنیا آمدم. آنگاه که در آ« خانهء چوبین هزارتو مادرم نفسزنان زور میزد، قلب پرتپس و استخوانهای از جا در رفتهاش در کار بازکردن راهی برای بیرون آمدن من بودند. زندگی وحشیصفت محلهء چینیها در بیرون خانه در جوش و خروش بود، و دراین حال عطری فراموشنشدنی از غذاهای ناچشیدهء سرزمینهای دور را ادامه ...
حدود بیست سال پیش، شبی از شبها که خانوادهء پراولاد ما درگیر بیماری اُریّون بود، خواهر کوچکم، فرنی، را با گهواره و ساز و برگش به اتاق ظاهرا عاری از میکرب من و برادر بزرگترم سیمور منتقل کردند. من پانزده سال داشتم و سیمور هفده سال. حوالی ساعت دو بعد از نیمهشب بود که به صدای گریهء هماتاقی تازهوارد از خواب پریدم. چند دقیقهای تاقباز و بی حرکت ماندم و ادامه ...
روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعتها زنگ ساعت سیزده را مینواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بیپیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشهای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود. سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخنمای کهنه میداد در یک ادامه ...
رنگ پریدگی دست من غیرعادی نبود. با گذشت سالیان پوست او در استخوان گونهاش تحلیل رفته بود و دستهای باریکش که در ژستهای گوناگون آنها را حرکت میداد بلورگون شده بودند. من او را اندکی پس از بازگشتش از مکزیک، که گویی شباهت او را به یک شبح متمدن از میان برده بود، دیده بودم. آفتاب به او زمختی و حضوری زمینی بخشیده بود. به زحمت شناختمش. برگشتِ رنگ پریدگی ادامه ...
وقتی میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تاثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانهء او که جز یک نوکر پیر =که معجونی از آشپز و باغبان بود- دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود. این خانه، خانهء چهارگوش بزرگی ادامه ...
به هنگام بازگشت، در راهبندان کالسکههایی که از کنار دریاچه برمیگشتند، کالسکهء درباز ناچار شد که با قدمهای انسانی حرکت کند. حتی لحظهای ازدحام چنان بود که ناگزیر به توقف شد. در آسمان ماه اکتبر که به رنگ خاکستری روشن بود و در کرانههای افق با رگههای نازک ابر خطخطی میشد، آفتاب غروب میکرد. واپسین پرتوی که از بلندیهای دوردست آبشار فرود میآمد در امتداد سنگفرش جاری میشد و رشتهء ادامه ...
کالسکهء کوچک نسبتا قشنگی از میان در بزرگ میهمانسرای شهری دورافتاده وارد شد. از آن نوع کالسکههایی بود که معمولا مورد استفادهء مجردها قرار میگیرد – سرهنگهای بازنشسته، سروانها، ملاکینی که صدتا یا در این حدود رعیت دارند- در واقع کسانی که اعیان میانحال نامیده میشوند. سرنشین این کالسکه جنتلمنی بود که مطمئنا به زیبایی آدونیس نبود، ولی ظاهرش چندان نامقبول هم نبود. نه خیلی چاق بود، نه لاغر. نه ادامه ...
کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کُشت. تصور میکنم جریان دادرسی را همه به یاد میآورند و توضیح اضافی دربارهء خودم ضرورتی ندارد. قبول دارم که حتی ابلیس هم نمیتواند پیشبینی کند که انسان چه چیزی را به یاد میآورد و چرا آن را به یاد میآورد. من یکی که هیچ وقت عقیده نداشتهام چیزی به نام حافظهء جمعی وجود داشته باشد ادامه ...