مادر شاعر هروقت از خود میپرسید نطفهء شاعر کجا بسته شد، فقط میتوانست سه امکان را در نظر بگیرد: شبی روی نیمکت یک فلکه، یا بعدازظهری در آپارتمان یکی از دوستان پدر شاعر، و یا صبحی در گوشهای شاعرانه حوالی پراگ. پدر شاعر هروقت همین سوال را از خود میکرد، معمولا به این نتیجه میرسید که نطفهء شاعر در آپارتمان دوستش بسته شده، چون آن روز تمام کارها به هم ادامه ...
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می انداخت و می خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر می کشید می آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت. نهرها طغیان کرده و آب از هر طرف جاری بود. دو مامور تفنگ به دست، ادامه ...
گوستاو آشنباخ، یا آنگونه که او را از جشن پنجاهمین سال تولدش رسما مینامیدند، فن آنباخ، در بعدازظهر روزی از بهار سال ۱۹۰۰ که برای چندین ماه به قارّهء ما چهرهای خطرناک نشان داد، از منزلش در خیابان پرینتس رگنت مونیخ برای گردشی نسبتا طولانی به راه افتاد. با اعصاب خسته از کار پیش از ظهر، کاری سخت و خطیر، که هم اینک بیشترین احتیاط، مراقبت و پشتکار را با ادامه ...
کف جنگل روی برگهای سوزنی خرماییرنگ کاج دراز کشیده و چانهاش را بر دستهای تا شدهاش گذاشته بود. بر فراز جنگل باد بر سر درختان کاج میوزید. دامنه کوه در آن نقطه که او قرار داشت دارای شیب ملایمی بود، اما پایینتر از آن شیب تندتر میشد و او سیاهی جاده قیراندود را که در گردنه میپیچید میدید. همراه جاده رودخانهای جریان داشت و پایین گردنه ارهخانهای را در کنار ادامه ...
رنگ پریدگی دست من غیرعادی نبود. با گذشت سالیان پوست او در استخوان گونهاش تحلیل رفته بود و دستهای باریکش که در ژستهای گوناگون آنها را حرکت میداد بلورگون شده بودند. من او را اندکی پس از بازگشتش از مکزیک، که گویی شباهت او را به یک شبح متمدن از میان برده بود، دیده بودم. آفتاب به او زمختی و حضوری زمینی بخشیده بود. به زحمت شناختمش. برگشتِ رنگ پریدگی ادامه ...
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها با هم شور کرده بودند، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند. خانم زهرا و یوسفخان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: «گوسالهها، چطور دست میرغضبشان را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در ادامه ...
من الان هفتاد و هشت سال از عمرم گذشته و دیگر خلی پیر شدهام که بخواهم به خودم دروغ بگویم، و همین خونسرد ماندنم در برابر حقیقت باعث شده که دچار شک و تردید شوم. این موضوع شباهت زیادی به یک دروغ پنهانی دارد. بهرحال دلیلی وجود ندارد که من بخواهم چیزی را کتمان کنم یا طور دیگری جلوه بدهم. من بهیچوجه ادعا ندارم که نسبت به شناخت حقیقت آدم ادامه ...
درررررییییییییننننگ! ساعت شماطهدار در اتاق تاریک و خاموش به صدا درآمد. فنر تختخواب جیرجیر کرد. صدای تنگهحوصلهء زنی بلند شد: -بیگر، خفهش کن! غرولند اعتراضآ»یزی با طنین فلزی شماطه در هم آمیخت. پاهای برهنهای با صدایی خشک روی تختههای کف چوبی اتاق کشیده شد و صدای زنگ ناگهان بند آمد. – چراغو روشن کن، بیگر. صدای خوابآلودی زیر لب گفت: »خیله خُب.» سیل نور اتاق را پُر کرد و پسرک ادامه ...
پییر شتابزده سوار مترو شد. همه خشن و عصبی بودند. در حالیکه میان تودهء بهم فشردهء افراد، نزدیک در خروجی ایستاده بود و هوای سنیگینی راکه از دهان آنها خارج میشد استنشاق میکرد، بدون آنکه چیزی ببیند به سقفهای تیره و غرانی مینگریست که دو مردمک نورانی قطار روی آنها میلغزیدند و پیش میرفتند. روح پییر نیز دستخوش همان تیرگیها و روشناییهای ناخوشایند و مرتعش بود. یقهء بارانیش را بالا ادامه ...