رودخانه درینا، در قسمت اعظمی از مسیر خود، از درههای باریک محصور میان کوههائی با سراشیب تند یا درههای عمیق با کنارههای تند، جاری است. تنها در بعضی جاها، کنارههای دوطرف رود، زمینهای صاف حاصلخیزی است که برای زراعت و سکنا مناسب است. ویشهگراد، چنین محلی است، و در آن، درینا از خمیدگی تند دره عمیقی که صخرههای بوتکووو و کوههای اوزاونیک به وجود آورده ظاهر میشود. خمی که رود ادامه ...
«حله» چمدان غبارگرفتهاش را از میان دستهای بلند و لخت و سیاه حمزه، شاگرد شوفر خط بندر تحویل گرفت، عبایش را روی سرش صاف کرد و بی آنکه نگاه از زمین بردارد و احیانا صورت خودی یا بیگانهای را ببیند، از در گاراژ بیرون فت و در چندقدمی به کوچهای پیچید و راه خود را در میان کوچه پس کوچههای شهری که در آن چشم به دنیا باز کرده بود، ادامه ...
روزی که دیگر عمری از من گذشته بود، در سرسرای مکانی عمومی، مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی خودش، گفت: مدتهاست که میشناسمتان، همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهرهء فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودید، من این چهرهء شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان دوست دارم. اغلب به تصویری میاندیشم که فقط ادامه ...
امروز، آقای عزیز، به جوانی برخوردم که یقین دارم میشناسیدش. اسمش شِنکِر است. تا آنجا که میدانم سالها همسایهء شما بوده و با برادرتان، که گفتهاند توی جنگ مفقودالاثر شده، به یک مدرسه میرفته. البته، این همهء ماجرا نیست. امروز خبر پیدا کردم که پنج سال آزگار است، از وقتی مقامات آن دروغ کثیف را دربارهء مفقودالاثر شدن برادرتان گفتهاند، دنبال این بودهاید که چه بر سر برادرتان آمده و ادامه ...
آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقفِ بادگیر به داخل اتاق میریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان. چند لحظهای منتظر شد تا به روشنایی تند ظهر عادت کند و بعد ادامه ...
اگر همکار محبوب خودم دکتر وایشهولتز را که در دانشکده سوربن با هم بودیم به حساب نیاورم، دوتا سرکار استواری که جلو من سینه سپر کرده بودند اولین آلمانیهائی بودند که میدیدم… دوتائی دوش به دوش تو درگاهی مستراح ایستاده بودند. چنان که انگار آن میان قابشان کردهاند. چشمهای زاغ و صورت گلبهی داشتند.هیچ کدام هنوز پشت لبشان سبز نشده بود. یکیشان چانه فرورفته دشات، یکیشان پوزه تیز پیشآمده. سن ادامه ...
دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است…بزودی پیر میشوم. بالاخره تمام میشود. خیلیها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شدهاند. مفلوک و دست و پا چلفتی هرکدام یک گوشه دنیا. دیروز ساعت هشت خانم برانژ سرایدار مرد. شب توفان بزرگی میشود. این بالای بالا که ما هستیم همهء خانه تکان میخورد. دوست خوب مهربان وفاداری بود. فردا قبرستان ادامه ...
میخواهم در تکه پارچهء آبیرنگی که مادرم هنگام رُفت و روب خانه دور موهایش میبست دو دست پیراهن، جورابها و بهترین لباسم را بپیچم و از درهای که زادگاهم است، بروم. این پاچهء آبی پُرارزشتر از آن است که چیزی را درآن بپیچند و من هروقت در خانه چیزی پیدا نمیکردم آن را در جیبم میگذاشتم تا به عنوان بقچه از آن استفاده کنم، ولی باید بگویم سبد حصیری دستهداری ادامه ...
اتاق خواب غیرعادی است و ناآشنا. نمیدانم کجا هستم، و چه طور شد که از این جا سر در آوردم. ماندم چه طور باید خودم را به خانه برسانم. من شب را همینجا گذراندهام. با صدای زنی از خواب بیدار شدم و اولش خیال کرم او کنارم روی تخت خوابیده است، ولی بعد متوجه شدم دارداخبار میگوید و من صدای ساعت رادیویی را میشنوم، و وقتی چشمهایم را باز کردم، ادامه ...
اورانیا. والدین چنان که باید مایهء خشنودی او را فراهم نساختند. نام او یادآور ستارهء اقبال، مواد کانی و هرچیز دیگری بود، ولی یادآور زنی بلندقامت، با حرکات ظریف صورت، پوست کشیده، و چشمهای مختصر اندوهگین درشت و سیاه را که در آینه مینگریست، نمیشد. نام اورانیا! چه انتخاب عجولانهای. خوشبختانه، با خانم کابرال، دوشیزه کابرال، اوری، یا دکتر کابرال از وی یاد میکردند. تا جایی که یاد میآورد از ادامه ...