اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن که به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ، ناامید میایستد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی. برفی ناگهانی شروع شده، فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب به جای هیاهوی روزانهی شهر را گرفته است. همه جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایههایی خیالی، در مِه ناپدید میشوند و از درختان و ادامه ...
در یکی از خیابانهای شرقی غربی شمال شهر تهران که پیادهروهای وسیعش همیشه خلوت است ،و عبور و مرور ماشینها در تمام اوقات، وضع نسبته مرتب و بی سر و صدایی دارد، ساعت ده و بیست دقیقه صبح یکی از روزهای نیمه پاییز سال ۱۳۵۳ شمسی، خانم جوانی که ظاهرا با خیابانها و مغازههای آن اطراف آشنا نبود، و رفتارش نمینمایاند که سکونتی طولانی در تهران دارد، با یادداشتی که ادامه ...
نزدیک شش سال میان نوشهر و محمودآباد، بانویی آسوری مهمانسرایی را اداره میکرد. خوراک ماهی لذیذ و مشهوری داشت. با بستنیهای تمشک وحشی، پسته و بادام و توت فرنگی که در اتاق دربسته ترکیب میکرد، از فوت و فن کار کسی با خبر نبود و با خامههای مخروطی محصول گاوهای هولشتان که در سراسر باغ آزادانه میچرخیدند آنها را زینت میداد. بنای مهمانخانه با نمای سفید و شیروانی سفال اخرایی ادامه ...
آفتاب میچسبید. بهار آمده بود و رفته بود ولی رنگ سفید زمستان هنوز روی قلهء کوهها باقی بود. قلهها را از اینجا نمیشد دید. اگر میخواستی ببینیشان بایدتا پیچ جاده جلو میرفتی. آن وقت سه تا قله را، یکی جلوتر و دوتا دورتر، میدیدی و میتوانستی تا آن طرف دره بدوی و چهارمیشان را هم ببینی. کوهها کبود بودند و سفید. دره مسی بود، خاکی بود، سبز بود، زرد بود، ادامه ...
با یک اسم معروف نمیتوان تشخیص داد که «ستار» پسر «استاد حیدر نیزهساز دیلمانی» در کدام نقطه از «لاهیجان» قدیم سکنی داشت. در اوایل قرن هشتم، «لاهیجان» بعضی مردابها در حدود دریا تشکیل میداد که اراضی مشجر و نیمهخش کرا از هم مقطو میساخت، خانههای دهاتی که نمای آنها گنبدهای علفی و دودزدهای بیش نبود به فاصلههای بیعیده، این اراضی را آباد میکردند. ناحیه بین «لاهیجان کنونی و «دهکا» از ادامه ...
کوه نیزوا رفیق دیرینهاش را برای آخرین بار بر شانه داشت، و نمیدانست. آخرین بلوطی که درجنگل زَرَنگیس با تبر داور پرپر میشد، مثل استخوانهای خودش پیر بود، پیر و خشکیده. ابرها مثل خاطره میآمدند میرفتند و آنقدر دورش میچرخیدند تا راهی پیدا کنند بروند توی سینهاش دل دل بزنند امانش را ببُرند. سپیده داشت میزد. تبر برداشت که صداها را بخواباند. زد زد زد، یک شاخه را پرپر کرد، ادامه ...
لایه، درد زایمان را میشناخت، بار اولش که نبود، دوبار قبلی موقعش که شده بود، تیرهء پشتش آرام آرام گرفته بود، طوری که انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد. آرام و طولانی. بعد رفته رفته درد بیشتر شده بود. گرفته بود و رها کرده بود. چند دقیقه درد، چند دقیقه آسایش، تا بچههایش به دنیا آمده بودند. اینها همه درست. این راه هر زنی، حتی اگر نزاییده باشد، میداند. ولی حالا ادامه ...
هیچ وقت گوشهنشین و خیالباف نبودم، امامدتی است برای تنهایی چنان ولعی دارم که حتی نمیتوانم کسانی را که با من در زیر یک سقف میخوابند و نفس میکشند تحمل کنم. همین که میبینم دور و برم وول میزنند مضطرب میشوم. وقتی توی اتاق پهلویی از سرگردانی و بلاتکلیفی رنج میبرند، من فقط به خودم فکر میکنم. گرفتار چه مرضی شدهام؟ کسی نمیداند جز دکتر معالجم و پروانه اقدسی که ادامه ...
روزهای آخر تابستان است. خواب بعدازظهر سنگینم کرده است. شرجی هنوز مثل بختک رو شهر افتاده است و نفس را سنگین میکند. کولر را خاموش میکنم و از اتاق میزنم بیرون. آفتاب از دیوار کشیده است بالا. صابر، کنار حوض، رو جدول حاشیهء باغچه نشسته است و چای میخورد. میناف شیلنگ را گرفته است و دارد اطلسیها را آب میدهد. بوی خوش گلهای اطلسی، تمام حیاط را پر کرده است. ادامه ...
مرغ سحر ناله سر کن / داغ مرا تازهتر کن / زآه شرربار، این قفس را / برشکن و زیر و زبر کن صفحه از چرخش با میماند. شاید. به هر حال راننده پیچ رادیو را میچرخاند. زیر لب میگوید: «حالا دیگر دوره دورهء اینها نیست. نمیدانم چرا این جور موسیقی بهدل نمیچسبد.» اسماعیل بر میگردد و به ابراهیم نگاه میکند. نشسته بر پتو. پلکها بسته. دستها حایل تن. تن ادامه ...