در یکی از کوچههای باریک پشت بازارچه سرپولک چهارراه سیروس، تهران، خانهء قدیمی کوچکی قرار داشت که در آغاز این داستان سی سال از عمر بنای آن میگذشت. خانهای بود یکطبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازی، که در شمال کوچه قرار داشت. در چوبی آفتابخورده و رنگ و رو رفتهء آن که پردهای جلویش آویخته بود بدون هیچگونه دهلیزی به حیاط وصل میشد. مساحت حیات به زحمت از شصت ادامه ...
صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي را نشان داد و گفت: – اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد. آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دست ديگرش يك دستمال بسته سفيد بود ادامه ...
اول این را روشن کنم که میخواهم برایتان قصه بگویم. یک قصّه تاریخی. میتوانید فرض کنید که اصلا هیچ یک از شخصیتها واقعی نیستند. راستی هم آنها افسانهاند، بهخصوص خود «امینه». من در بعدازظهر یک روز پاییزی به فکر او افتادم. یعنی خودم نیفتادم، آن کسی من را به این فکر انداخت که حالا برای خودش کسی شده و بعید نیست به خاطر انتشار این کتاب علیه من شکایت کند. ادامه ...
دار سایهء درازی داشت، وحشتناک و عجیب. روزها که خورشید برمیآمد، سایهاش از جلوی همه مغازهها و خانههای خیابان خسروی میگذشت، سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالاسر آدم ایستاده است. شبها شکل جانوری میشد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دستهایش را از دوطرف حمایل کرده است، شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود قطره قطره ادامه ...
شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد. یکبار کلفتش و یک بار زنش آمدند بالا. فخری در را تا نیمه باز کرد، اما تا خواست کلید برق را بزند صدای پاکوبیدن شازده را شنید و دوید پائین. فخرالنساء هم آمد و باز شازده پا به زمین کوبید. سر شب که شازده پیچیده بود توی کوچه، ادامه ...
تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید، چالهء وسط اتاق تختهای دنگال را پر کرده بود ریم آهن و زغال سنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهنهای افروخته، تو فضای نیمه تاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار که تمام سرمای شبانه، که همه تنم را پر ادامه ...
«حله» چمدان غبارگرفتهاش را از میان دستهای بلند و لخت و سیاه حمزه، شاگرد شوفر خط بندر تحویل گرفت، عبایش را روی سرش صاف کرد و بی آنکه نگاه از زمین بردارد و احیانا صورت خودی یا بیگانهای را ببیند، از در گاراژ بیرون فت و در چندقدمی به کوچهای پیچید و راه خود را در میان کوچه پس کوچههای شهری که در آن چشم به دنیا باز کرده بود، ادامه ...
آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقفِ بادگیر به داخل اتاق میریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان. چند لحظهای منتظر شد تا به روشنایی تند ظهر عادت کند و بعد ادامه ...
وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم. بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلیهاش معلوم بود که پیکان نیست. و بعد، یکی از آنها که صدای کلفتی داشت، عقب ماشین، دست راستم، نشست. و آن یکی که ادامه ...
سحر نبود. نور از شیشهی پنجره پشت پلكهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت. و ستاره ای در دلش چشمك زد . پاشد در تختخوابش نشست. زمین و زمان روشن بود. یك آن مثل همهی خوشباورها باور كرد كه روز از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریكی زاییده شد، اما نور تنها یك لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. هستی گلولههای پنبهی به ادامه ...