«رسیف» شهر گلها و پلها و شهر خانههای مسکونی اشراف و نجبا و در عین حال شهر باتلاقها و «موکامبو»ها و شهر کلبههای گلی پوشیده از علوفه و حصیر و حلبی است. سحرگاهان سرد ماه ژوئن هنوز زنگ شب را نباخته اما نسیم ملایمی وزیدن گرفته است. در آرامش و سکون باتلاقها، صحرای فرورفته در گل و لای همچنان در خواب است، تنها گاه به گاه آواز جیرجیرکی از درون ادامه ...
بیشتر خوانندگان میتوانند بیاد بیاورند که در یک روز زیبای تابستانی شاهد خوشحالی و سرور کودکان مدرسه ای که برای مدتی طولانی تعطیل میشود بوده اند. روحیه شاد و آزاد کودکان که در ساعات طولانی و خسته کننده درس و مدرسه تضعیف شده حالا که یک تعطیلات طولانی در پیش دارند با فریاد، آواز و بازیهای شاد تقویت میشود. این بچه ها در محوطه ورزش مدرسه جمع شده و ترتیب ادامه ...
باک مالِگِن گوشتالو و شکوهمند کاسهی کف صابون به دست، با ریشتراش و آینهای که صلیبوار در آن گذاشته بود، از سر پله بیرون آمد. ربدوشامبر زردرنگی با کمربند باز، در نسیم ملایم صبحگاهی، پشت سر او، ملایم برپاداشته شده بود. کاسه را بالا نگه داشت و آواز داد: – اینترویی بو اد آلتری دای. مکث کرد و از پله های تاریک مارپیچ به پایین چشم دوخت و بادرشتی فراخواند: ادامه ...
الن دوان دوان حیاط را پشت سر گذاشت. از زیر طاقی سنگی عبورر کرد و بعد داخل ساختمان تاریک شد و با فشار در دستشویی را باز کرد. او با خود اندیشید دفعه قبل تقریبا تمام لباسم را خیس کردم. ایکاش از دستشویی مدرسه استفاده کرده بودم. الن سعی میکرد تا آنجا که امکان داشت از این دستشویی تاریک و بدبو که زمانی جزیی از یک اصطبل بود پرهیز کند. ادامه ...
صغیر و کبیر فرضشان این است که مرد مجرد پول و پله دار قاعدتا زن میخواهد. وقتی چنین مردی وارد محل جدیدی میشود، هرقدر هم که احساسات یا عقایدش ناشناخته باشد، چنان این فرض د ر ذهن خانوادههای اطراف جا افتاده است که او را حق مسلم یکی از دخترهای خود میدانند. روزی خانم بِنِت به شوهرش گفت: «آقای بنت عزیز، شنیدهای که ندرفیلد پارک را بالاخره اجاره دادهاند؟» آقای ادامه ...
نور آفتاب اصلا درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپِ درِ ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود. نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود. «آه! داره میخنده.» مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی ادامه ...
کوه نیزوا رفیق دیرینهاش را برای آخرین بار بر شانه داشت، و نمیدانست. آخرین بلوطی که درجنگل زَرَنگیس با تبر داور پرپر میشد، مثل استخوانهای خودش پیر بود، پیر و خشکیده. ابرها مثل خاطره میآمدند میرفتند و آنقدر دورش میچرخیدند تا راهی پیدا کنند بروند توی سینهاش دل دل بزنند امانش را ببُرند. سپیده داشت میزد. تبر برداشت که صداها را بخواباند. زد زد زد، یک شاخه را پرپر کرد، ادامه ...
لایه، درد زایمان را میشناخت، بار اولش که نبود، دوبار قبلی موقعش که شده بود، تیرهء پشتش آرام آرام گرفته بود، طوری که انگار قرار نیست اتفاقی بیفتد. آرام و طولانی. بعد رفته رفته درد بیشتر شده بود. گرفته بود و رها کرده بود. چند دقیقه درد، چند دقیقه آسایش، تا بچههایش به دنیا آمده بودند. اینها همه درست. این راه هر زنی، حتی اگر نزاییده باشد، میداند. ولی حالا ادامه ...
خوزه پالاسیوس، قدیمیترین خدمتکارش، او را لخت و با چشمهایی باز، روی آب داروزدهء وان حمام، پیدا کرد. برای لحظهای به نظرش رسید که خفه شده باشد. خوزه خوب میدانست که این یکی از انواع روشهای تفکّر اوست، اما با حالت نشئهای که بر روی آب غوطهور مانده بود، گویی دیگر به این دنیا تعلق نداشت. جرات نکرد نزدیک شود، تنها طبق دستوری که برای بیدار کردنش قبل از ساعت ادامه ...
قایق کرانهپیمای «نلی»، بی آنکه جنبشی در بادبانهایش پدید آید، به لنگرگاه آمد و آرام گرفت. مد آب فرو نشسته بود، باد هم کمابیش آرام بود، و قایق که مسیر رودخانه را در پیش داشت، تنها راهش این بود که دوری بزند و آنقدر بماند که آب بالا بیاید. دریارس رود تایمز مانند آغاز آبراه بیانتهایی در برابر ما گسترده بود.در دیدرس آب، دریا و آسمان بی هیچ واسطهای به ادامه ...