دیدن سبیل مرد به یادم آورد که دیگر در انگلستان نیستم: سبیلی پرپشت و خاکستری که لب بالای او را به طور کامل زیر خود پنهاد کرده بود، سبیلی روستایی، یک سبیل گاوچرانی، از آنهایی که پشت لب کابویها دیده میشود. یک جاروی مینیاتوری که پشت لب را کامل میپوشاند. شما که هرگز این سبیلها را در زادگاه خود نمیبینید، از این رو من هم نمیتوانستم چشم از سبیل مرد ادامه ...
به ندرت پیش میآمد که جولیو در آن ساعت شب در خیابان باشد. پیش خودش حساب کرده بود که جلسه حدود ساعت هشت تمام میشود (البته اگر همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت.) ولی مدیر شرکت ساختمانی فورا مفاد قرارداد را پذیرفت و جولیو با چک دریافتی در جیب، کارش تمام شد. جولیو معمولا تمام بعد از ظهر را در دفترش میگذراند و چراغ همیشه روشن روی میزش مانع ادامه ...
اردنیف عاقبت تصمیم گرفت اطاقش را عوض کند. صاحبخانهی او، که زن بیوهی بینوای یک کارمند دولت بود، بواسطه پیشآمدهای غیرمنتظر، مجبور شده بود سن پترزبورگ را به ترک گوید و حتی پیش از سررسید اجارهها به شهرستان زادگاهش، نزد خویشانش برود. اردنیف که در نظر داشت تا سررسید اجارهاش صبر کند، از اینکه مجبور بود گوشه دنجش را چنان سریع ترک کند متاسف بود. به اضافه، اردنیف مردی فقیر ادامه ...
همهچیز در سال ۱۹۳۲ اتفاق افتاد، زمانی که زندان ایالتی هنوز در کلدمانتین قرار داشت و البته، صندلی الکتریکی نیز در آنجا بود. زندانیان اغلب لطیفههایی دربارهی صندلی میگفتند. مردم معمولا دربارهی چیزهایی لطیفه میسازند که آنان را میترساند ولی نمیتوانند از آن فرار کنند. به آن اولد اسپارکی یا بیگ جویی میگفتند. آنان دربارهی قبض برق و اینکه مور، رئیس زندان، در آن پاییز چگونه شام عید شکرگزاری را ادامه ...
گرچه به ظاهر مجذوب سرگرمیها و تفریحهای گوناگونم، لیکن مرا در زندگی هدفی بیش نیست و آن نوشتن تاریخ کامل قوم پنگوئن است. در انجام دادن این منظور از سعی و کوشش لازم مضایقه ندارم و مشکلات غامض و بیشمار، هرچه هم بزرگ بنمایند، سر راه عزم راسخ و تصمیم خللناپذیر من نخواهند بود. برای کشف آثار مدفون این قوم به حفاری پرداختهام. کتابهای اولیهء بشرسنگ بودهاند و من سنگهایی ادامه ...
آرام در هیجده سالگی احساس کرد که باید تصمیم خود را در انتخاب یکی از دوراه بگیرد. یعنی یا کشیش بشود و یا از آراکسی که از دل و جان به او عشق میورزید، خواستگاری کند. او پیش از این که سری به خانهی وارتابد سرکیس بزند تا دربارهی مسایل زندگی خود با وی مشورت بپردازد، نخست تا مدتی به تماشای مرعش، شهر زادگاه خویش، مشغول شد. مرعش با اینکه ادامه ...
یک روز از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، که به درجهء افسری رسیده بود، صبح زود، شهر خویش را ترک کرد تا به دژ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود. هنوز صبح نشده بیدارش کردند. اول بار بود که اونیفورم ستوانی خود را میپوشید. وقتی که از این کار فارغ شد، در پرتو چراغی نفتی در آیینه به سراپای خود نگاه کرد، اما لذتی را که انتظار داشت در ادامه ...
جلو در داشت خرم میکرد. به او گفته بودم که دفعهی اولم نیست که از اینجا بیرون میآیم و مردی مثل او میبایست این چیزها را بداند. اما زد زیر خنده و ادای بدجنسها را درآورد. انگار زن و مردی در چمن بودیم. بقچه را زیر بغلش میزند و میگویند: – آدم نباید بابایی مث مال من داشته باشد. انتظار خندهاش را داشتم چراکه جانوری مثل او بیسر و صدا ادامه ...
من در یک روز سهشنبه در پاییز ۱۸۸۰ در سانفرانسیسکو، در خانهء پدربزرگ و مادربزرگِ مادریام، به دنیا آمدم. آنگاه که در آ« خانهء چوبین هزارتو مادرم نفسزنان زور میزد، قلب پرتپس و استخوانهای از جا در رفتهاش در کار بازکردن راهی برای بیرون آمدن من بودند. زندگی وحشیصفت محلهء چینیها در بیرون خانه در جوش و خروش بود، و دراین حال عطری فراموشنشدنی از غذاهای ناچشیدهء سرزمینهای دور را ادامه ...
نسیم تابستانی سروهای غول آسا را تکان میدهد و چینهای امواج وایلدواتر با آهگ بصخرههای پرخزهء ساحل برخورد میکنند. پروانهها در برابر آفتاب میرقصند و از تمام جهات صدا وزوز تسلی بخش زنبورهایعسل بگوش میرسد. من تنها، میان چنین صلح عمیقی، متفکر و مضطرب، نشستهام. شدت این آرامش مرا میلرزاند و آنرا غیرواقع نشان میدهد. جهان پهناور آرام است، اما آرامشی که توفانها بدنبال خویش دارد. من گوش میدهم و ادامه ...