بر من معلوم نیست که در زندگی خویش، نقش قهرمان را خود به عهده خواهم داشت یا دیگری آن را ایفا خواهد کرد. در هر صورت، این صفحات باید این امر را روشن کند. حالا برای اینکه شرح احوال خویش را از آغاز تولد شروع کنم، مینویسم که من (چنانکه به من گفته شده و آن را صحیح میپندارم و باور دارد)، جمعهشب ساعت دوازده به دنیا آمدم. میگفتند که ادامه ...
محیط آنجا خفهکننده بود. هوا گرم و دودآلود بود و چراغها که به تازگی روشن شده بودند با نور ضعیف میسوختند. از آنجایی که ما در کنار در ورودیش نشسته بودیم به سختی میتوانستیم پیشخوان بار را که در انتهای محل بود ببینیم. بین ما و بار دریایی از صورت انسانی که در زیر قطرات عرق میدرخشید و تکان میخورد قرار داشت و در میان دود پیچان سیگار چون ماسکهای ادامه ...
دیروز دریا چون آیینهای میدرخشید و امروز نیز چون آیینهای میدرخشد. تابستان سن-مارتن است و هوای جزیره گرم – آه! چه لطافت و گرمایی!- ولی آفتابی نیست. سالیان درازی است که چنین آرامشی نداشتهام، بیست سال، شاید هم سی سال، شاید هم از زندگی پیشینم. ولی فکر میکنم که پیش از این هم باید یک بار طعم این آرامش را چشیده باشم، زیرا اینک، خرسند، آواز میخوانم، هر پاره سنگی، ادامه ...
اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن که به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ، ناامید میایستد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی. برفی ناگهانی شروع شده، فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب به جای هیاهوی روزانهی شهر را گرفته است. همه جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایههایی خیالی، در مِه ناپدید میشوند و از درختان و ادامه ...
در یکی از خیابانهای شرقی غربی شمال شهر تهران که پیادهروهای وسیعش همیشه خلوت است ،و عبور و مرور ماشینها در تمام اوقات، وضع نسبته مرتب و بی سر و صدایی دارد، ساعت ده و بیست دقیقه صبح یکی از روزهای نیمه پاییز سال ۱۳۵۳ شمسی، خانم جوانی که ظاهرا با خیابانها و مغازههای آن اطراف آشنا نبود، و رفتارش نمینمایاند که سکونتی طولانی در تهران دارد، با یادداشتی که ادامه ...
در نخستین روزهای ماه اکتبر سال ۱۸۰۰ سرهنگ سر توماس نوویل که اهل ایرلند بود و بعنوان افسر ارشد ارتش انگلستان بر هزار سرباز فرماندهی میکرد و دخترش میس لیدیا از راه دریا و از بندر مارسی بجزیره کرس سفر مینمودند. آنها گمان میبردند که تنها هستند ولی در آخرین لحظه، مرد برنا و زیبایی هم سوار کشتی شد. او “اورسانتون دولاره بیا” نام داشت و چندین سال بود که ادامه ...
با ترکها در حال جنگ بودیم. داییام و ویکُنت مداردو دی ترّالیا، در دشتهای بوهم اسب میتاخت. به سوی اردوگاه مسیحیان میرفت. مهترش کورتزیو او را همراهی میکرد. دستههای لکلک سفید، در ارتفاع کم، در هوای ساکن و شیری رنگ پرواز میکردند. مداردو از کورتزیو پرسید، «چرا این همه لکلک اینجاست؟ کجا دارند میروند؟» داییام برای خوشایند خاطر عدهای از دوکهای منطقهمان که در این جنگ شرکت کرده بودند، به ادامه ...
– خوب، پرنس عزیز، جنووا و لوکا دیگر چیزی جز تیول و املاک خانواده بوئوناپارته نیستند. خیر، به شما بگویم که اگر اینجا جلو من تایید نکنید که جنگ در پیش است، و همچنان به خود اجازه دهید که همه رسواییهای این دجال را (باور کنید که به این معنی اعتقاد دارم) رفع و رجوع کنید دیگر نه من و نه شما. دیگر نه دوست منید و نه به قول ادامه ...
اردوگاه در دو کیلومتری مولوز، در اطراف رود رن، میان دشتی سرسبز برپاشده بود. در روشنائی رنگباختهء غروب ماه اوت، زیر آسمان گرفته و ابرهای سنگین، چادرها صف کشیده بودند و چاتمهها در خطی منظم در طول جبهه، ردیف شده میدرخشیدند. نگهبانها با تفنگهای پر پاس میدادند و چشمان ناپیدای آنها به مه کبودرنگ افق دوردست که از رودخانه برمیخاست، خیره مانده بود. آنها حدود ساعت پنج به بلفور رسیده ادامه ...
در زمان سلطنت شاه موابدار مرد جوانی از اهالی بابل بنام صدیق زندگی میکرد. طبیعت نه تنها به او یک هوش و ذکاوت نبوغآسا هدیه کرده بود بلکه پدرو مادری برجسته و فهیم هم داشت که در طریق آموزش او از هیچ تلاشی فروگذار نکرده بودند. او جوان و ثروتمند بود ولی آموخته بود چگونه میتوان به احساسات سرکش جوانی سرپوش گذاشت. این جوان به هیچ وجه خود پرست و ادامه ...