خانم واکر متولد فولکلان زن سالخوردهای بود که از چهل سال پیش یک پانسیون بورژوازی در پاریس در کوچه سنت ژنه ویو بین ناحیه لاتن و حومه سن مارسو واقع در شهر پاریس اداره میکرد. این پانسیون که بنام پانسیون مادام واکر شهرت داشت مردان و زنان و جوانان و پیران را از هر طبقه در منزل خود میپذیرفت و تا آن روز کسی نشنیده بود که از این پانیسیون ادامه ...
مسافر در «نیویورک» است. امروز با این که قرار داشته، خواب مانده است و وقتی از هتلش بیرون میرود، میبیند اتومبیلش را پلیس با خود یدککش برده است. دیر به قرارش میرسد. ضیافت ناهار بیش از حد ضروری طول میکشد و او در فکر جریمهای است که باید بپردازد. برای خودش مبلغ هنگفتی میشود! ناگهان به یاد آن اسکناس که دیروز در خیابان پیدا کرده است، میافتد. بین آن اسکناس ادامه ...
من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم با یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعدههای طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی ادامه ...
ادگار گفت: «وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیرقابل تحمل میشویم و آ«گاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم.» مدتی بود که کف اتاق نشسته بودیم و خیره به عکسها مینگریستیم. پاهایم به خاطر نشستن، خواب رفته بود. کلام در دهانمان همان قدر زیانبار است که ایستادن بر روی سبزهها، هرچند سکوتمان نیز چنین است. ادگار ساکت بود. تا به امروز نتوانستهام از گوری عکس بگیرم، اما از ادامه ...
از آن زمان که مردم بخوابرفته پاریس سحرگاه بصدای پرطنین ناقوسهای شهر، دانشگاه و کلیساها بیدار شدند، سیصد و چهل و هشت سال و شش ماه و نوزده روز میگذرد، معهذا تاریخنویسان خاطرهء این روز یعنی شش ژانویه ۱۴۸۲ را گرامی نداشته و در صفحات تاریخ حفظ نکردهاند تا آنجا که تا این زمان هیچ مطلب قابل ذکر و جالبی درباره این حادثهای که بدینسان ناقوسها را به طنین میانداخت ادامه ...
اذعان میکنم: من در یک آسایشگاه بازتوانی و شفابخشی نگاهداری میشوم، پرستارم مراقب من است، به ندرت مرا از نظر دور میدارد، روی در اتاقم سوراخی برای نگریستن تعبیه شده است، چشمان پرستارم از آن چشمهای قهوهایست که نمیتواند درون من چشمآبی را بنگرد. بنابراین پرستارم نمیتواند دشمن من باشد. به او علاقمند شدهام، به محضی که آن تماشاگر پشت در، وارداتاقم شود، برایش سرگذشتم را تعریف میکنم تا با ادامه ...
ماجرا این طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتورگانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکدهء پزشکی. رفیقم بود. توی میدان کلیشی به هم برخوردیم. بعد از ناهار بود. میخواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: «بهتر است بیرون نمانیم! برویم تو.» من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: « توی این پیاده رو تخم مرغ هم آبپز ادامه ...
آفتاب نشاطانگیز بهار رفتهرفته پایتخت با عظمت اپراتوری روم را در بر میگرفت که «پطرونیوس» خسته و فرسوده از خواب گران برخاست. او شب گذشته را هم مثل همیشه در یکی از ضیافتهای مجلل امپراتور به صبح آورده بود. در آن بامداد فرحبخش، با وجود آنکه هوا لطیف و جانپرور بود، کوفتگی و بیحالی عجیبی در خود احساس میکرد. میدید که رفتهرفته نیروی جسمانیاش رو به زوال میرود، سالهای جوانی ادامه ...
مردی که وانت را میرانَد، سیپریانو آلگور» نام دارد. شغل اصلیاش کوزهگری و مردی شصت و چهارساله است، هرچند به ظاهر کمتر نشان میدهد. مردی که کنارش نشسته دامادش است. او «مارسیال گاچو» نام دارد و هنوز سی سالش نشده. با این حال، قیافهاش مسنتر نشان میدهد. به دنبال نام خانوادگی هردوشان پسوندهایی هم وجد دارد که معمولا از آن استفاده نمیکنند و حتا نمیدانندعلت وجودی، ریشه و معنای آن ادامه ...
صدها هزار انسان در محدودهای ناچیز گرد آمده، در چهرهء طبیعت دست میبرند و خاک را با سنگ میپوشانند، امّا دانه ها به هنگام جوانه میزنند و سبزهها از رستن باز نمیمانند. با آن که هوا را به دودِ زغال و نفت میآلایند و درختان را از ریشه درمیآورند و پرندگان و جانوران را به دوردستها میرانند، باز بهار فرا میرسد، از صحراها میگذرد و به شهرها راه مییابد. با ادامه ...