روزهای پایانی هفته، لاشخورها، با نوکهاشان پردههای پنجرههای ایوان کاخ ریاست جمهوری را از هم گسستند، وارد کاخ شدند و با تکان دادن بال و پرهاشان، رخوت آنجا را بر هم زدند. سپیدهدم روز دوشنبه، با نسیم گرم و ملایم بزرگمردی مُرده و ابهت پوشالیِ او، شهر از خمودیِ صدسالهاش بیدار شد. آن وقت بود که دل به دریا زدیم و قدم به داخل کاخ گذاشتیم. جسورترها پیشنهاد کرده بودند ادامه ...
امسال، یعنی سال ۱۹۴۵، آلمانیها تسلط هواییشان را بر فراز شهر کوچک ما از دست دادند، درواقع بر تمام منطقه و از آنجا بر تمام کشور. بمبافکنها که در ارتفاع کم پرواز میکردند، ارتباط را چنان از بین بردند که قطارهای صبح، ظهر، قطارهای ظهر، غروب و قطارهای غروب، پاسی از شب گذشته میرسیدند، درست طبق برنامه اما خب، علتش این بود که قطار مسافربریِ صبح، چهارساعت دیرتر حرکت کرده ادامه ...
منظره دلانگیز و حیرتآوری است طرح شهر متروک در کناره قریه و حاشیه قرون، من از نیمدایرهای گذشتم. از پله «پاویون» مرکزی بالا رفتم. چند لحظه غرق تماشای ساختمانهای ساده و کهنه و بدون تزئینات اطراف شدم که روزی برای بهرهبرداری ساخته شدهاند و بیفایده ماندهاند. گرچه بسیار مستحکم و واقعی هستند ولی بنظر متروک و موهوم و رویائی و شگفتیآفرین میآیند. علف گرم زیر آسمان پائیز و بوی برگهای ادامه ...
روز ۲۹ آوریل رگباری، غبار از تن مسکو شست. هوا دلپذیر بود و فرحبخش، و جان تازهای در آدم میدمید. با لباس خاکستری نو و پالتو تر و تمیزم در خیابانهای پایتخت به جستجوی نشانیِ ناآشنایی برآمدم، دلیل این کار، نامه غیرمنتظرهای بود که در جیب داشتم. متن نامه چنین بود: سرگئی لئونتیهویچ عزیز: بسیار مشتاقم شما را ببینم و دربارهء موضوعی کاملا محرمانه که شاید برای شما نیز جالب ادامه ...
بهتر است اول سیگارم را خاموش کنم… این احتمالا بیستمین سیگاری بود که از اول شب تا الان کشیده بود. احساس خفگی میکرد، آنقدر سیگار کشیده بود که دیگر هیچ اشتهایی برایش نمانده بود. جام بلوری قدیمی که جلویش قرار داشت وسوسهاش میکرد. سکوت عجیبی برقرار بود. هر ضربهای که بر در میخورد، ترنم آرام باران را بر هم میزد. صدایی نبود جز ضربههای پیدرپی باران بر سقف شیروانی پوسیده. ادامه ...
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا: صبحها «لو» بود، لوی خالی، چهار فوت وده اینچ قد با یک لنگه جوراب. توی شلوار راحتیاش «لولا» بود و تو مدرسه «دالی». روینقطهچینهای فرمهای اداری «دلورس.» اما در آغوش من همیشه لولیتا. آیا پیش از او کس دیگری هم بود که زمینهساز باشد؟ بود، البته که بود. راستش اگر در آن تابستان عاشق آن ادامه ...
روزی آفتابی و سرد در ماه آوریل بود و ساعتها زنگ ساعت سیزده را مینواختند. وینستون اسمیت، که در تلاش گریز از دست سرمای بیپیر چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از لای درهای شیشهای عمارت بزرگ پیروزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود انبوه خاک شنی به داخل شود. سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخنمای کهنه میداد در یک ادامه ...
بعد از شام، در اتاقم مشرف به خیابان کاتینا، به انتظار پایل نشستم. گفته بود: «حداکثر تا ساعت ده خواهم آمد» و وقتی ساعت زنگ نیمشب را نواخت، دیگر نمیتوانستم آرام بگیرم و رفتم پائین به خیابان. عدهای پیرزن با شلوارهای سیاه روی پاگرد چمباتمه نشسته بودند. ماه فوریه بود، گمان میکنم گرمشان شده بود. رانندهء سهچرخهای پائی آهسته پا میزد و بهسوی رودخانه میرفت. چراغهای محلی که هواپیماهای امریکائی ادامه ...
من این چیزها را، خواهر، فقط برای شما میتوانم بازگو کنم. نمیدانم در این باره با خویشانم چگونه سخن بگویم، زیرا هیچ کدامشان دربارهء مناطق دوردستی که شوهرم دوازده سال از عمرش را در آنجاها گذرانده است، کوچکترین تصوری ندارند. در کنار خارجیهایی هم که نه مردم من را میشناسند و نه به شیوهء زندگانی ما از زمان «امپراطوری باستان» تا حال آشنا هستند، احساس راحتی نمیکنم. اما شما؟ سراسر ادامه ...
در روزگاری که شهر «تهران» هنوز دورش چند دروازه داشت و ناصرالدینشاه صاحبقران از سفر آخر فرنگش برگشته بود و بازارچهء درخونگاه ناف شهر بود، یک صبح بهاری، جوانکی سفید و لاغرو، که تازه پشت لبش سبز شده بود، و شاعر مسلک بود، پیاده از ده قلعهمرغی آ»د شهر. جوانک لاغرو اسمش حسن بود. حسن یتیم بود. در خانهء ملای ده قلعهمرغی بزرگ شده بود. تک و تنها بود. قدش ادامه ...