این فکر روزی به سرم زد که دندانهای مصنوعی تازهام را گرفتم. صبح آن روز را خوب به خاطر دارم. حدود ساعت یک ربع به هشت درست بموقع و قبل از اینکه بچهها پیشدستی کنند از رختخواب بیرون پریدم و خودم را به حمام رساندم. یک صبح سرد و زنندهء ماه ژانویه بودو آسمان گرفته و خاکستری رنگش به زردی میگرایید. از پنجرهء گرد حمام بیرون را میدیدم. ده حیاط ادامه ...
برجهای شهر «زنیط» بر فراز مه صبحگاهی سر برکشیده بودند، برجهایی زمخت از فولاد و سیمان و آهک، به ستبری صخره و به ظرافت میلهء نقره. این برجها نه قلعه بودند نه کلیسا، بلکه ساختمانهایی اداری بودند، بیپیرایه و زیبا. مه بر بناهای فرسودهء نسلهای پیشین دل میسوزاند: بر پستخانه با آن شیروانی توفالدار کج و کولهاش، بر منارههای آجری قرمز خانههای کهنهء بیقواره، بر کارخانهها با پنجرههای حقیر و ادامه ...
در قصر تازهی امپراطور روس، شبنشینی مجللی برپا شده بود، که درآن رجال دولتی و افسران ارشد نظامی همراه با زنان و دختران خود شرکت نموده بودند. ژنرال کیسوف، به مرد نظامی قدبلندی نزدیک شد، و آهسته گفت: – یک تلگرام تازهای از شهر “تومسک” رسیده است. – آیا، این خبر درست است که از “تومسک” بطرف حاوز خط تلگراف قطع گردیده است؟ – دیروز چنین خبری بدست ما رسیده ادامه ...
موسیو ژان که همه «ماریوس» صدایش میکردند، کلاهی کپی بر سر، کتی چرمی بر تن و کفشهایی زمخت به پا داشت. چشمهای زیبایش اندکی اندوهبار بود و اغلب متفکرانه ساقهء علفی را به دندان میجوید. او مدالهای زیادی داشت: صلیب جنگی ۱۹۱۸-۱۹۱۴ و ۱۹۴۰-۱۹۳۹، در کنار آن، مدال نهضت مقاومت، مدال داوطلبان و مدال سپاس میهن، که همه به نیمتنهاش آویزان بودند و هر گاه که با عجله راه میرفت، ادامه ...
و بعد از این همه سال، دوباره در وطن بودم. در میدان اصلی که در دوران کودکی، پسربچگی و جوانی به دفعات بیشمار از آن عبور کرده بودم ایستاده بودم، و هیچ احساسی نداشتم. به تنها چیزی که میتوانستم فکر کنم این بود که آن فضای مسطح، با برج مخروطی تالار شهرداری آن (مانند سربازی با کلاهخودی قدیمی) که بر فراز بامها قد برافراشته بود، به محوطهء عظیم میدان سان ادامه ...
آقای ورلاک بامدادان که بیرون میرفت دکان خود را اسما به برادر زنش میسپرد. این کار شدنی بود، چرا که در هر موقع روز چندان داد و ستدی نمیشد، و در عمل پیش از فرارسیدن شامگاه هیچ داد و ستدی نبود. آقای ورلاک چندان در بند داد و ستد ظاهری خود نبود و از اینها بالاتر زنش به برادر زنش سرپرستی میکرد. دکان کوچک بود، و همچنان بود منزل. این ادامه ...
جلوی میز کوچک قهوهای رنگ مخصوص ریش تراشی ایستاد، فرچهاش را توی پیالهای با طرح گلهای آبی که روی میز گردی قرار داشت، چرخاند، کمی آب گرم از یک پارچ مسی در آن ریخت، و بعد کف صابون را به صورت خود مالید و تیغ دسته آبنوسی را که به خوبی تیز کرده بود، بیرون کشید. تراشیدن ریش برای چارلز داروین ۲۲ ساله، مطبوع و نه چندان دشوار بود، چون ادامه ...
اینک، پدر و دختر در کنار یکدیگرند. پدر سفیدرو، خوشقیافه و خندهرو، دختر بدقواره کک مکی و ترسو. پدر مردی آراسته و غیررسمی است. جورابهای ساقه بلندش پرچین و شکن است و کلاهگیسش یکوری است. دختر درون بالاتنهء دخترانهء ارغوانی رنگی که رنگ و روی پریدهء مومیشکل چهرهاش را برجستهتر میکند، محبوس شده است. دخترک، پدرش را که خم شده است تا جورابهای ساقهبلند سفیدش را روی ساق پاهایش تنظیم ادامه ...
اگر به خاطر دختری به نام بتی رایان نبود هرگز به یونان نمیرفتم. در پاریس او با من در یک خانه زندگی میکرد. یک شب در حالی که لیوانی شراب سفید پیش رویمان بود، از تجربههای سفرش به دور دنیا برایم گفت. من همیشه با دقت زیاد به او گوش میدادم، نه تنها از آن رو که تجربههای غریبی داشت، بلکه هرگاه از سیاحتهایش حرف میزد انگار که آنها را ادامه ...
پنجشنبه، دهم سپتامبر سال ۱۹۹۲ ساعت ۸ بعد از ظهر هواپیمای جت ۷۲۷ در دریایی از ستونهای ابر که مانند یک غول نقرهای پوشیده از پر آن را در بر گفته بود گم میشد. صدای نگران خلبان از پشت بلندگو شنیده میشد. – خانم کامرون، آیا کمبرند ایمنیاتان بسته است؟ هیچ جوابی شنیده نشد. – خانم کامرون… خانم کامرون… خانم کامرون از روءیایی عمیق بیرون آمد و جواب داد: – ادامه ...