یک روز، زندگی هست. مردی مثلا، در سلامت کامل، نه حتی پیر، بی هیچ سابقهای از بیماری. همه چیز همان طور است که بود، همانطور که خواهد بود. هر روزش را میگذراند، سرش به کار خودش است و رویایش منحصر به همان زندگیست که پیش رو دارد. و بعد، ناگهان، مرگ از راه میرسد. آدمی آه کوچکی سر میدهد، فرو میرود توی صندلیاش، و مرگ ظاهر میشود. یکبارگیِ آنجایی برای ادامه ...
چراغ راهنمایی چقدر طول کشیده بود «هووف!» یک لحظه فکر کرده بود که پاهاش مثل دو بادنجان پخته، تو چرم داغ کفشها ورم کرده است – بوق، بوق، بوق! چشم را هم گذاشته بود: به خانه که برسد، اول -اگر باشد- دو قاچ طالبی یخزده میخورد و بعد، تا زنش سفره را بیندازد و تا ناهار بکشد، دست و پا را خنک میکند – همیشه چیزی باید حالش را به ادامه ...
لندن، دورهء اجلاسیهء عدالتخانهء عظمی، پس از تعطیلات حضرت میکائیل، بتازگی شروع شده و قاضیالقضات در «لینکلنزاین هال» بقضا نشسته است. هوای ماه نوامبر سخت طوفانی است. کوچهها و خیابانها را طوری گل و شل فرا گرفته است که گوئی سیلابهای نخستین اخیرا از روی زمین واپس نشستهاند و عجب نخواهد بود که آدم با «مگالوسوروس»ی، بطول در حدود چهل پا، که همچون مارمولک فیل مانندی بسنگینی از «هوبورن هیل» ادامه ...
تا ساعت ده و سه ربع، همه چیز بپایان رسیده بود. قصبه تصرف شده بود، مدافعین آن در هم شکسته شده بودند، و جنگ خاتمه پذیرفته بود. دولت مهاجرم دربارهء این نبرد نیز خود را مانند نبردهای بزرگ دیگری که برعهده گرفته بود آماده کرده بود. در بامداد این روز یکشنبه که قصبه بتصرف قوای مهاجم درآمد، پستچی و پاسبان د ر قایق آقای کورل که دکاندار محبوب قصبه بود، ادامه ...
در شهر قدیمی “لندن”، در یکروز پائیز واقعی وو در ربع دوم قرن شانزدهم، در خانوادهء بینوائی بنام “کانتی” پسری به دنیا آمد که پد و مادرش این فرزند را نمیخواستند. درست در همانروز، در خانواده یک ثروتمند انگلیسی بنام “تودور” نوزادی متولد شد که پدر و مادرش با تمام وجود خواهان فرزندی بودند. تمام مردم انگلستان هم خواهان آن نوزاد بودند. مدتها بود که مردم در انتظار تولدش بودند ادامه ...
اُوه پنجاه و نه سال دارد. اتومبیلش ساب است. با انگشت اشاره طوری به کسانی اشاره میکند که ازشان خوشش نمیآید که انگار آنها دزد هستند و انگشت اشاره اُوه چراغقوه پلیس! جلوی پیشخان مغازهای ایستاده که صاحبان اتومبیلهای ژاپنی میآیند تا کابلهای سفیدرنگ بخرند. اُوه مدتی کمکفروشنده را نگاه میکند. سپس جعبه نهچندان بزرگ و سفید را جلوی صورتش تکان میدهد. میپرسد: «خوب! ببینم، این یکی از همون اوپَد ادامه ...
حدود بیست سال پیش، شبی از شبها که خانوادهء پراولاد ما درگیر بیماری اُریّون بود، خواهر کوچکم، فرنی، را با گهواره و ساز و برگش به اتاق ظاهرا عاری از میکرب من و برادر بزرگترم سیمور منتقل کردند. من پانزده سال داشتم و سیمور هفده سال. حوالی ساعت دو بعد از نیمهشب بود که به صدای گریهء هماتاقی تازهوارد از خواب پریدم. چند دقیقهای تاقباز و بی حرکت ماندم و ادامه ...
من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به «کرت» به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانهء کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشاندهء گیاه «مریم گلی» میداد. در بیرون هوا سرد بود و مِه نفسها شیشهها را تار ادامه ...
در کنار یک شهر بزرگ، یک حوزه!ی بزرگ نفتی. چاهها، مخازن، دکلهای استخراج، انبارها. هیچ اثری از فعالیت نیست. خیابانهای کارخانه متروک است و ماشینها ایستاده کسی سرکار نیست. بین شهر و کارخانه شهرک کارگری ساخته شده است. مغازهها بستهاند. به تیر چراغ گاز عروسکی آویزان است که مقوایی بر سینه دارد. روی آن با حروف درشت نوشته: ژان آگرای جبار. آشپزخانهای در خانهء کارگری زن پیری روی صندلی کنار ادامه ...
مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوعِ فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چه طور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسهی سرش پیچیده باد میکند توی منخرین لرزانش؟ دیدهای چه طور شیهه میکشد و سُم میکوبد به زمین؟ نه، من هم ندیدهام. ولی، اگر اسبی بودم هراسِ خود را این طور برملا میکردم. (کسی چه میداند؟ کنیز بسیار است کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادرانِ ادامه ...